در را که زدند زن هنوز داشت برای فوت پدرش گریه می کرد.
مرد قیام کرد که برود و در را باز کند. زن گفت:
احتمالا آمده اند به من تسلیت بگویند. خودم می روم در را باز می کنم. و رفت.
پشت در که رسید پرسید: کیستی؟
گفت: در را باز کن ، آمدیم علی را برای بیعت ببریم ...
درد کوتاهایم بود
علی غریبه ...علی غریبه...
مرد قیام کرد که برود و در را باز کند. زن گفت:
احتمالا آمده اند به من تسلیت بگویند. خودم می روم در را باز می کنم. و رفت.
پشت در که رسید پرسید: کیستی؟
گفت: در را باز کن ، آمدیم علی را برای بیعت ببریم ...
درد کوتاهایم بود
علی غریبه ...علی غریبه...