من الغریب الی ااحبیب
- شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۱۹ ب.ظ
نوجوان بود، 11-12 ساله
عاشق مرد مدینه بود
عاشق شدن هم داشت
مردی که برای کودکان هم همبازی خوبی بود
مردی که کودکان هم از وجودش بهره ها بردند
پدرش هم پیامبرش را دوست داشت، مرد زحمتکشی بود و لقمه اش حلال
مادرش هم زنی پاکدامن بود که به حضرتش ایمان پیدا کرده بود و او را و اهلبیتش را دوست می داشت
نوجوان خیلی خود را بر سر راه مردآرزوهایش قرار می داد
با خودش قرار هم گذاشته بود که حتی شده یکبار فقط یکبار اول به او سلام کند
خودش را پشت دیوار پنهان کرد که یکمرتبه صدائی مهربان و دوست داشتنی، آمیخته با شیطنتی کودکانه فرمود:
سلام حبیب
!!! لبخندی زد و از پشت دیوار بیرون آمد
نزدیک شد و خود را درآغوشش انداخت و او سرش را بوسید
حبیب را دوست داشتند
با هم به سمت مسجد رفتند
فرمود : حبیب!
_ فدای صدایتان جانم به قربانتان بفرمائید
مرا دوست داری؟!
_ سر و جانم به فدایت ... آری
علی را چطور؟
_ نمیدانم چرا!! اما شیفته اویم ... شاید چون همراه شماست و شما را خیلی دوست دارد من هم او را دوست دارم
... لبخند پدر را ندید و صدایش را نشنید که فرمود: دلیلش لقمه حلال و شیر پاکیست که خورده ای
دخترم را چطور؟
_ شرم دارم آقای من !
راحت باش حبیب ... حرفت را بزن .... فاطمه که فقط یک دختر برای من نیست
او مادر است ... وقتی ام ابیهای من باشد ... مادر عالمیان نباشد ! هیهات !
_ مادرم از او زیاد حرف می زند، از تفسیرقرآنش، از بیان احکامش، از پاسخ به همه مسائلش، از علم و حلمش، و از مهربانی مادرانه اش با اینکه سنش از همه کمتر است
دوست داشتم او مادر من باشد
گاه که از مادریش برای حسن تعریف می کند، دروغ چرا حسادت میکنم...
گناه میکنم با این حسودی!!
... چشمهای نگران حبیب را که می بیند تبسم می کند و می فرماید
نه حبیبم گناه نیست ... پس حسن را هم دوست داری
_ آری خیلی زیاد، ایکاش من هم کوچک بودم تا همبازیش میشدم
... دیده بودند پیامبر که آن چند باری که حسن را در آغوش دارند حبیب خود را به نزدیکش رسانده و پای حسن زیبارو را بوسیده اما خجالت کشیده که روی چون ماهش را بوسه زند
حبیبم!
_ پدر و مادرم به فدایت بفرمائید
... این کلام را که می شنوند لبخندشان ادامه دار می شود
این را از کجا یاد گرفته ای؟!
_ پدرم هر گاه صدای شما یا کلامتان را میشنود یا میخواهد از شما سخن بگوید همین را میگوید ... پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله
... و نمیداند که پدرش از علی(علیه السلام) آموخته است!!!
میخواهم خبری به تو بدهم
... سر از پا نمیشناسد، ذوقی میکند که نگو، در پوستش نمیگنجد
_ میشنوم یا رسول الله
من نوه دیگری هم دارم که به زودی به دنیا خواهد آمد
... ذوق کرد حبیب که پیامبرش این خبر را به او داد
_ مگر من که هستم !!
عاشق مرد مدینه بود
عاشق شدن هم داشت
مردی که برای کودکان هم همبازی خوبی بود
مردی که کودکان هم از وجودش بهره ها بردند
پدرش هم پیامبرش را دوست داشت، مرد زحمتکشی بود و لقمه اش حلال
مادرش هم زنی پاکدامن بود که به حضرتش ایمان پیدا کرده بود و او را و اهلبیتش را دوست می داشت
نوجوان خیلی خود را بر سر راه مردآرزوهایش قرار می داد
با خودش قرار هم گذاشته بود که حتی شده یکبار فقط یکبار اول به او سلام کند
خودش را پشت دیوار پنهان کرد که یکمرتبه صدائی مهربان و دوست داشتنی، آمیخته با شیطنتی کودکانه فرمود:
سلام حبیب
!!! لبخندی زد و از پشت دیوار بیرون آمد
نزدیک شد و خود را درآغوشش انداخت و او سرش را بوسید
حبیب را دوست داشتند
با هم به سمت مسجد رفتند
فرمود : حبیب!
_ فدای صدایتان جانم به قربانتان بفرمائید
مرا دوست داری؟!
_ سر و جانم به فدایت ... آری
علی را چطور؟
_ نمیدانم چرا!! اما شیفته اویم ... شاید چون همراه شماست و شما را خیلی دوست دارد من هم او را دوست دارم
... لبخند پدر را ندید و صدایش را نشنید که فرمود: دلیلش لقمه حلال و شیر پاکیست که خورده ای
دخترم را چطور؟
_ شرم دارم آقای من !
راحت باش حبیب ... حرفت را بزن .... فاطمه که فقط یک دختر برای من نیست
او مادر است ... وقتی ام ابیهای من باشد ... مادر عالمیان نباشد ! هیهات !
_ مادرم از او زیاد حرف می زند، از تفسیرقرآنش، از بیان احکامش، از پاسخ به همه مسائلش، از علم و حلمش، و از مهربانی مادرانه اش با اینکه سنش از همه کمتر است
دوست داشتم او مادر من باشد
گاه که از مادریش برای حسن تعریف می کند، دروغ چرا حسادت میکنم...
گناه میکنم با این حسودی!!
... چشمهای نگران حبیب را که می بیند تبسم می کند و می فرماید
نه حبیبم گناه نیست ... پس حسن را هم دوست داری
_ آری خیلی زیاد، ایکاش من هم کوچک بودم تا همبازیش میشدم
... دیده بودند پیامبر که آن چند باری که حسن را در آغوش دارند حبیب خود را به نزدیکش رسانده و پای حسن زیبارو را بوسیده اما خجالت کشیده که روی چون ماهش را بوسه زند
حبیبم!
_ پدر و مادرم به فدایت بفرمائید
... این کلام را که می شنوند لبخندشان ادامه دار می شود
این را از کجا یاد گرفته ای؟!
_ پدرم هر گاه صدای شما یا کلامتان را میشنود یا میخواهد از شما سخن بگوید همین را میگوید ... پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله
... و نمیداند که پدرش از علی(علیه السلام) آموخته است!!!
میخواهم خبری به تو بدهم
... سر از پا نمیشناسد، ذوقی میکند که نگو، در پوستش نمیگنجد
_ میشنوم یا رسول الله
من نوه دیگری هم دارم که به زودی به دنیا خواهد آمد
... ذوق کرد حبیب که پیامبرش این خبر را به او داد
_ مگر من که هستم !!
ادامه دارد...
- ۹۰/۱۲/۱۳
زیارت قبول ان شاالله
پیروزی ملت بر شما مبارک
اللهم الرزقنا توفیق الزیارت