سردار شوشتری :
دیروز
از هر چه بود گذشتیم . امروز از هر چه بودیم !
آنجا پشت خاکریز بودیم و
اینجا در پناه میز !
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم
نشود !
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد
سردار شهید حمیدرضا جعفرزادهپور، جانشین تیپ تخریب لشکر ثارالله
یا حسین (ع )مددی
از اول انقلاب هم در عرصههاى حساس حضور داشت. رفت کردستان و در جنگهایى که در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد که جنگ شروع شد، وزارت و بقیهى مناصب دولتى و مقامات را کنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید.
یعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوههاى زندگى ارزش نداشت.
دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلک توحیدى و سلوک عملى هم پیش کسى آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.
هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است.
یکى از خصوصیات خصلت بسیجى و جریان بسیجى، حضور است؛
غایب نبودن در آنجایى که باید در آنجا حاضر باشیم. این یکى از اوّلىترین خصوصیات بسیجى است.
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ایمانى، با عشق هیچ منافاتى ندارد؛ بلکه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاکیزه است.
چمرانها باشند؛ نه اینکه چمرانها یک استثنا باشند. این امید، امید بىجائى نیست.
گوشه هایی از سخنان امام خامنه ای درباره شهید دکتر چمران
31 خرداد شهادت مبارکت باد
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
دستا بزرگ ، انگشتا بزرگ صورت مادر ضعیف و خُرد ...
حرامی از روی پوشیه زد
نوشته اند که پیشانیش بجایی خورد
خلاصه ضربه بد اینچنین اثر دارد...
شکستن گشواره ، دید کم چشم ، صورتی سرخ...دستا بزرگ صورت مادر ضعیف خُرد
باید کاری کرد تا خداوند عاشق ما بشود.
از بچگی با هم دوست بودند .
باهم اختلاف زیادی داشتند . خُب 10 الی 12 سال اختلاف سن کم نبود!
یک اختلاف دیگه هم داشتند.
یک اختلاف بزرگ! مادر یکیشان فاطمه بود و مادر ان یکی نه. پدر یکی شان علی بود و اون یکی نه.
اونی که نه مادرش فاطمه بود و نه پدرش علی مثل شیر پشت اون پسر بچه ایستاد .
هنوز هم ایستاده ، می دونی تا کجا...
حبیب
حبیب
حبیب ...
عجب اسمی...عجب اسمی..
حسین یک جوری تحویلش گرفت ان روز تو کربلا که بنده ی خدا شرمنده نشه از این همــــــــــــــه اختلاف که داشتند با هم....
من الغریب الی الحبیب
شهید ضرغام قبل از دوران انقلاب
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی
داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد
و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از
چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.
کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند
گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از
دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با
تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود .او سرباز اسلام بود . او مرید امام بود .شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.