مِنَ الغَریبِ إلی الحَبیبِ

نوکــریم چـون بـار عشــق را بر سـر شـانه میبـریـم

مِنَ الغَریبِ إلی الحَبیبِ

نوکــریم چـون بـار عشــق را بر سـر شـانه میبـریـم

مِنَ الغَریبِ إلی الحَبیبِ

به اسم حبیب

بیا !
به کلمه بیا
اینجا خانه‌ی من است
به خانه‌ام بیا
چشمانم لیاقت نگاه به چشمانت را ندارد
اینجا کلمه به کلمه نگاهت می کنم .
" اللهم عجل لولیک الفرج "

یا زهرا سلام الله علیها

آخرین مطالب

۵۴ مطلب با موضوع «شهادت» ثبت شده است

آوینی

دل‌نوشته های شهید آوینی:


1- جاذبه خاک، تن را به پایین می کشد و جاذبه آسمان، روح را به بالا و انسان در حیرت میان این دو جاذبه، راه خود را به سوی حق باز می شناسد.

2- نَفَس های انسان، گام هایی است که به سوی مرگ بر می دارد. حضرت علی علیه السلام سخنانی از این دست که مالامال از "مرگ آگاهی" باشد، بسیار دارند. مرگ آگاهی، کیفیت حضور اولیای خدا را در دنیا بیان می دارد. تا آنجا که هر که مقرب تر است، مرگ آگاه تر است. و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی علیه السلام در عالم، عین مر گ آگاهی است. مر گ آگاهی یعنی آن که انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را در پیش رو دارد، آگاه باشد و با این آگاهی، زیست کند و هرگز از آن غفلت نیابد.

3- عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید که بیدار باش. در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد. عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است اما عقل معاد می گوید که همه‌ی چشم ها در ظلمات محشر، در آن هنگامه‌ی فزع اکبر، از هول قیامت گریانند، مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد. عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید چگونه می توان خفت، وقتی که جهان ظلمتکده ی کفرآبادی است که در آن، احکام حق مورد غفلت است...

شهیدان!!!

ای شهیدان!


از همان لحظه ای که تقدیر ما را از شما جدا کرد تاکنون یاد شما، خاطره های دنیای پاک شما،

امیدحیاتمان گشته، ما به عشق شما زنده ایم و به امید وصل کوی شما زنده ایم.

اما شما،علی الظاهر دلیلی ندیدیدکه اوقات پر ارجتان راصرف ماکنید! چه بگوئیم؟ راستی چگونه حرف دلمان را فریادکنیم که بدانید برما چه می گذرد؟

مگر خودتان نمی گفتیدکه ستونهای شب عملیات،ستون گردان نیست،ستون عشق است،ستون دلهای سوخته ای است که با خمیرمایه ی اشک وسوز به هم گره خورده اند.

پس چرا؟چرا؟ هیچ سراغی از ما نمیگیرید؟با اینکه تمام روز وشب ما برشما عیان است،تمام ناگفته هایمان را میدانید، تمام نا نوشته هایمان را میخوانید،تمام پنهان و کردارمان را می بینید!

اگر قطره ی اشکی آرام آرام به دور از چشم های نامحرمان برگونه هایمان می لغزد شما میدانید چه خاطره ای ناگهان از ذهن ما گذشته و آسمانش را ابری کرده.

اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گریستن ما را دارند به مصلحت لبخند میزنیم، شما خوب میدانید این لبخند معجزه ی آتش سوزانی است که در فضای قلبمان برگرفته است.


اگر به غروب علاقه داریم خوب میدانید چرا! اگر به هوای ابری!شما میدانید چرا! اگر به چادر شما میدانید چرا! اگر به سنگ شما میدانید! اگربه خاک،اگربه آب، اگربه رودخانه، به دشت، به کوه،نمکزار شما میدانید چرا!

شما از راز دل ما آگاهید،اگر به قامت رعنایی خیره میشویم شما میدانید به یاد که ایم! اگر به عمق بیابانها می نگریم شما میدانید به دنبال چه ایم! اگر به امید رویایی سر بربالین میگذاریم شما میدانید به فکر که ایم!اگر به بلندای کوهی خیزه میشویم شما میدانید قصه قصه ی دیگری است! اگر به حرکت خرامان موجی چشم میدوزیم شما میدانید قضیه قضیه ی دیگری است!

آری شما ما را خوب میشناسید،شما ما را خوب میبینید چون همه ی زندگی ما دفتر ورق پاره ایست که بارها و بارها از برش کرده اید!

اما…اما اینجا ماازشما هیچ نمیدانیم!از همان وقت که صدای یاحسین(ع)آخرین تان را شنیدیم دیگر تا کنون نغمه ی دل انگیز نوایتان را گم کرده ایم.

آخرین باری که چهره ی نورانی تان را دیدیم موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتان نهاده بودند و سنگ لحد دیواری شد و نظاره ی روی تان را برای همیشه از ما دریغ کرد.

آری بسیاری از شماها را باآن لبخندهای زیبا درآخرین وداع دیده ایم،یا در هنگامه ی رزم ،و از آن به بعد دیگر چیزی از شما نشنیدیم.

ای شهیدان! ای مفقودالاثرا! ای جاویدالاثرها! ای مفقودالجسدها!

ما نمیدانیم کجا رفتید،کجاهستید،نمیدانیم آنجا از اینجا دور است یا نزدیک؟ نمیدانیم چه میخورید؟ چه میکنید؟ چه مینوشید؟ «فی جنات النعیم»کجاست؟آخر ما نمیدانیم «متکئین علیها متقابلین»یعنی چه؟

آخر ما نمی فهمیم «الا قیلا سلاما سلاما»یعنی چه؟ برای ما درک «ذواتا افنان فیها عینان تجریان،فیهما من کل فاکهة زوجان» محال است.

ما نمیدانیم وقتی دلتان میگیرد کجا میروید! اصلا آیا دلتان میگیرد؟ وقتی حوصله تان سر میرود چه میکنید؟ نمی دانیم…!آنجا در محفل گرمتان سخن از ما هست یا نه؟تا به حال هیچ گاه شده از اروندهم قصه ای بگوئید؟ برای شلمچه هم ترانه ای بسرائید؟به عشق بیگلو و هفت تپه زمزمه ای کنید؟ و در فراق کارون اشکی بریزید؟

نمیدانیم…! و این ندانستن بیش از همه ای شهیدان شما را مقصرم یداند! یعنی ما اینقدر ناپاک و نامطلوب بوده ایم که تمام هستی مان به یک یاد هم نمی ارزد؟ یعنی تمام گفته هایمان در آن نیمه شبهای به یاد ماندنی که فقط خدا قدرش را میداند و بس!دروغ و کذب محض بوده؟ یعنی ما نیز هم ردیف آنانی هستیم که تمام هشت سال را هم آغوش لذت بودند؟ یعنی میخواهید بگوئیدکه ما دیگر لیاقت با شما بودن را نداریم؟

باشد،بگوئید…! حرفی نیست! اما لااقل یکبار هم که شده سری به این دلهای فراموش شده بزنید، سری به این خانه های سرد و متروک بزنید،و بعدهرچه دلتان میخواهد بگوئید! آخربه ماهم حق بدهید که انتظار داریم، انتظار داریم بدانیم دوستانمان که یک عکسشان را به تمام هستی اینجا نمیدهیم کجا هستند و چه میکنند؟ دوست داریم که از آنجا صدایی بیاید،صدایی آشنا!صدایی از حلقوم یکی از شماها!صدایی که به انتظارها پایان دهد!صدایی که زیبا و دلنشین…:

شهید آوینی


"ای شهید! ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان این عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش ... "


سید شهیدان اهل قلم؛ شهید سید مرتضی آوینی

نماز اول وقت

اذانی پخش نشده بود اما وسط شناسایی، از آفتاب داغی که بالای سرمان بود معلوم بود که وقت نماز اول وقت شده...


بدون درنگ گفت: نماز میخونیم... و خودش رفت رو به قبله نشست منتظر بچه ها برای نماز جماعت...مثل همیشه، هم وضو داشت، هم جانمازش آماده بود... اما بچه ها تازه به تکاپو افتادن... یکی وضو نداشت، یکی هم دنبال سنگ یا مهر میگشت برای نماز... برگشت. نگاه معنا داری بهمون کرد و گفت:

تعجب میکنم از شما! حتی قمار بازها هم وسیله قمارشون را همیشه دنبالشون میبرن... اما شما چیزی که در روز چندبار باید ازش استفاده کنین را همراه ندارین....

آژانس شیشه ای

 

                     

حاج کاظم: تو عباس رو نمیشناسی!؟

دکتر: چه طور ممکنه نشناسم جناب آقای حیدری،هنجلی، شافه ای، کوثری،هریچی، حاجی باشی،غلامزاده

عباس به خانومش: همشون شهید رفتن، همشون...

***

حاج کاظم:یکی بود یکی نبود یک شهری بود خوش قد و بالا

آدم هایی داشت محکم و قرص، ایام ایام جشن بود جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه قول حمله کرد به این جشن، اون قول قول گنده ای بود که میخواست کلی از این شهر رو ببلعه، همه نگرون شدن حرف افتاد با این قول چکار کنیم؟

ما خمار جشنیم!بهتره سخت نگیریم

اما پیر مراد جمع گفت باید تازه نفس ها برن به جنگ قول!

قرعه به نام جوونها افتاد، جوان هایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ قول

قول قول عجیبی بود! یه پاش رو میزدی دو تا پا اضافه میکرد، دستاش رو میزدی چند تا سر اضافه میشد!

خلاصه چه دردسر!!

خلاصه دست و پای قوله رو قطع کردن ، خسته و زخمی برگشتن به شهرشون

که دیدند پیرشون سفر کرده.

یکی از پیر جوون های زخم کشیده جاش رو گرفت.

اما یه اتفاق افتاده بود!

بعضی ها این جوون ها رو طوری نگاه میکردند که انگار غریبه میبینن !

شاید هم حق داشتند.اخه این جوان ها مدت ها دور از این شهر با قوله جنگیده بودند!

جنگیدن با قول آدابی داشت که اونها باهاش خو کرده بودند!

دستو پنجه کردن با قول زلالشان کرده بود، شده بودن اینهو اصحاب کهف دیگه پولشان قیمت نداشت.

اونهایی که تونستند خزیدن تو غار دلشون اونهای که نتونستند مجبور معامله شدند ...

***

عباس: ما که سفری شدوم ایشالله ایندفعه از قافله جا نمانوم.

این دم آخری ذلیلم نکن!

***

حاج کاظم: من خیبری ام اهل نی ، هور ، آب

خیبری ساکت ، دود نداره سوز داره!!!

***

شاهد: آقا اگه میشه ما سهم مون رو بدیم 

عباس: سهم چی؟

شاهد:سهم آزادیمون، من باورم نمیشه این کارا بخاطر بیماری شما باشه ، یه بهانه است مگه نه!؟

کی نمیدونه که شما یه خاطر این جنگ کلی غنائم بردید ، یخچال ، کولر ، تلویزیون، بیلط هواپیما ،حق تحصیل دانشگاه و هزار چیز دیگه که من نمیدونم

عباس:همه اونهایی که فکر میکنن ما خچال ، کولر ، تلویزیون گرفتیم حالا خوشی زده زیر دلمان بدونن ما توقعی نداشتوم، ما سر زمین بودم با تراکتور، جنگ هم که تمام شد برگشتم سر همون زمین ولی بی تراکتور ، آقاجان من دفتر چه بیمه هم نگرفتوم حالا خیلی زوره یه همچین تهمت هایی بزنن یه همچین حرف هایی نشنوم

حالا شما سهمتان را دادین سهمتان همین نیشهایی بود که زدید دستت شما درد نکنه

***

حاج کاظم: تا حالا جبهه بودی؟میدونی یه گردان بره خط گروهان برگرده یهنی چی؟

می دونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یهنی چی؟

میدونه یه دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟

***

جگرم سوخت... شیشه شکست.... مامور اوردن... اسلحه اش چسبید به دستم.

-حاجی تشنمه

- حاجی میشه دستت رو بزاری روی گردنم دستش زخمیه ، همین دست خوبه

- عباس رفت برای برای مداوا

-سال تحویل شد عباس شهید شد.

برگردیم.

سال نو مبارک عباس

یا زهرا(س)


خلاصه هایی دل شکن





سردار حاج احمد سوداگر

امروز پانزدهمین روز درگذشت سردار سوداگر بود عجب مراسم قشنگی بود من رفتم جاتون خالی عجب بزرگی بود ها!!!

 


دعا کنید ما هم ادامه دهنده راه این بزرگوار باشیم.


خداحافظ رفیق!


 آره من بدبختم ، بیچاره ام ، بی عرضه ام ، آلوده ام ، واگیر دارم ،
آره ! شیمیایی گناه و معصیتم ، نفسم مریضتون می کنه ، بایدم منو جا بذارید و برید .
بایدم از من فرار کنید ، شماها پاکید ، عزیزید ، آبرومندید ، سالمید . اما من جزام گناه سر تا پامو گرفته . مگه نه .....


یه مرداب خشکیده ام ، اما نامردا منم یه زمانی مثل شما زلال و جاری بودم ، پاک بودم ، کنارتون بودم ، رفیقتون بودم ، اگه همه ی اینا نبودم بابا نوکرتون که بودم . یادته اصغر! یادته برات پوتیناتو واکس می زدم . رضا تو بابا من کمک تیربارچیت بودم . حالا ببین ! ببین ! رفیقتون تو این شهر شلوغ جا مونده زیر دست و پا داره له می شه...

_ چی می خوای مسلمم ؟
_دلتنگ رفتنم ....


_مسلم دلشو تو مشت حسین گذاشت و رفت کوفه ، دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه . اگر مسلمی چرا تسلیم نیستی ؟ اگه دل دادی چرا بی دل نیستی ؟

_ دلم گرفته مرتضی ... دلم گرفته ... این همه چراغ توی این شهر هیچ کدوم چشمامو روشن نمی کنه ... این همه چشم توی این شهر ، مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه . مرتضی اینجا همه می دون که زنده بمونن ، هیچ کس نمی دوه که زندگی کنه . این شهر همش شده زمین دیگه آسمونی نداره این شهر ، من دلم آسمون می خواد مرتضی آسمون ...


_وقتی دلت آسمون داشته باشه ، چه تو چاه کنعان باشی ، چه تو زندان هارون . آسمون آبی بالا سرته .


_آخه از کجا یه آسمون پیدا کنم مرتضی؟
_ فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی ، زمین و آسمون از چشمای اون نور می گیرن پسر. چشماتو رو خودت ببند مسلم ، ببند .....

.
.
.
.

اره خداحافظ رفقا شما هم ما رو جا بزارید وقتی دلم میگیره این دیالوگ ها رو میخونم کلی حال میکنم و دلم صاف میکنم ، مسلم داشت التماس میکرد رو ...خداحافظی دوستای شهیدش توی گلزار شهدا ...

دلم گرفته...

  فرمانده گردان خیلی از شهدا بود :

بهش گفتن تو که فرمانده گردان بودی ، کارت درست بود ، از همه ما بهتر بودی ، اما حالا چرا اینجوری! شاگرد نون وا شدی! و شهید نشدی!
گفت: شما از خدا شهادت خواستین ، خدا هم بهتون داد ، اما من از خدا رضا خواستم و گفتم هرچی تو می خوای و می پسندی ، الانم راضیم...

بکش چون صید و در خونم بغلطان
تـــــماشا کـــردن از تــو پرپر از من ...

شهیدان

نمی دانم چه بجز شهید بگویم!

چه کلامی زیباتر از سخن درباره شهیدان

نمی دانم...


بسی گفتیم و گفتند از شهیدان / شهیدان را شهیدان می شناسند . . .

 

تکاپوی آبی دریا کجاست؟از این آب باریک‌ها خسته‌ام

در خواست های شهید




خواسته های یک شهید
طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و «یا حسین» می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود:
1- خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود )
2- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است )
3 -سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم.

من الغریب الی الحبیب

راه شهادت!

همش میگن ایشالله شهید بشی

دیگه نمیگن بابا شهادت همش یک کلمه نیست

شهادت راه داره روش داره !

بخدا ما هم میتونیم شهید بشیم بقول حاج همت باید اخلاص داشته باشیم !

باید خودمان را پیدا کنیم از خودمان بگذریم تا به خدا برسیم

در این صورت می تونیم شهید بشیم

 ما هم می تونیم بریم جایی که شهید شوشتری رفت ! فقط با اخلاص و با عشق قدم بردار...

تلنگری به خودم!!

وصیت کرد وقتی منو گذاشتید تو قبر، یه مشت خاک بپاشید تو صورتم!

یعنی چی رفیق چرا ؟

برای اینکه به خودم بیام که دنیایی که بخاطرش معصیت میکردم ، یعنی همین!

شهید مدق.

یا زهرا (س) حالا ما کجای قافله ایم

دلت پاک باشه روزیت شهادت